نه او با من
نه من با او
نه او با من نهاد عهدی،
نه من با او
نه ماه از روزن ابری
بروی برکه ای تابید
نه مار بازویی بر پیکری
پیچید
شبی غمگین
دلی تنها
لبی خاموش
نه شعری بر لبانم بود
نه نامی بر زبانم بود
دو چشمم خیره بر ره
سینه پر اندوه
بامیدی که نومیدیش پایان
بود
سیاهی های ره را بر
نگاه خویش می بستم
و از بیراهه ها راه
نجات خویش می جستم
نه کس با من
نه من با کس
سر یاری
نه مهتابی
نه دلداری
و من تنهای تنها دوراز هر آشنا بودم
سرودی تلخ را بر سنگ
لبها سخت می سودم
نوای ناشناسی نام من
را زیر دندانهای خود بشکست
و شعر ناتمامی خواند
بیا با من
از آن شب در تمام شهر
می گویند
...
او با تو ؟
ولی من خوب می دانم
(نه من با او
نه او با من...)
نصرت رحمانی