سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 128371 | بازدیدهای امروز: 7
درباره خودم
داستان یک خر - اجازه هست؟
رها آسمانی
I believe in god kingdom, I believe in love,I believe we will live together some day but not in this lifetime,not in this shit world.believe me sweetie!!!7
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
1millionlovemessages.com

لینک های دیگر

















عاشق آسمونی
.: شهر عشق :.
مناجات با عشق
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
فهیمه
سورنا
آوای خیال
کاخ تنهایی من
دوم دام دات کام
وفادار دل شکسته
درباره ی رپ و دوست شدن با شما
http://EmpireOFwww.com
اشتراک
 
موسیقی وبلاگ
انباری
بهار65
تابستان65
پاییز65
یه پاییز تازه
زمستان64
زمستان 65
بهار 66
به بهار 66
تابستان 66
پاییز 1386
تابستان 1386
داستان یک خر

هفته نامه شهرگان/عبدالقادر بلوچ

من در روستایی به نام «نفت آباد» به دنیا آمدم. پدرم خری پر کار بود. از صبح تا غروب کار می‌کرد و به جز عرعرهای معمولی که هر خری می‌کند کار به کار کسی نداشت.
 مادرم  حیوان زجر کشیده‌ای بود  که بستگی به حجم کار و بزرگی بار تا جاییکه  می‌شد بارش می‌کردند .
ما چون خر بودیم زندگی حیوانی‌ای  داشتیم. پدر می‌گفت:
 چیز زیادی وجود ندارد که یک خر یاد بگیرد. پالان و آخور و توبره و بار. خر شانس باشی که سیخ و سنبه‌ای در کارت نباشد.
مادرم  عرعر هم نمی‌کرد. مگس و پشه‌های سمج  که خیلی  اذیت می‌کردند، یک بار پلکش را می‌بست و باز می‌کرد.  به نظر می‌آمد که حرفی برای گفتن دارد اما گفتن را بی فایده می‌داند. سر حال که بود با دندانهایش از کمر تا گردنم را  آهسته گاز می‌گرفت. کنارش آرام می‌گرفتم و همراهش به فکری عمیق به هیچ و همه چیز فرو می‌رفتم.
روز جمعه که از کار خبری نبود، پدر خر غلتی می‌زد و گرد و خاکی به پا می‌کرد. اگر کاه جوی مفصلی می‌خورد به سؤالهایم جوابکی می‌داد.
در ساعات بی کاری ارباب از پدر بزرگم تعریف می‌کرد:
 خری بود الاغ منش از آن دراز گوشان راهوار و چابک.
 خیلی دلم می‌خواست راجع به او بدانم. برای همین در موقعیتی مناسب در باره‌اش از پدر پرسیدم. گوشهایش را سیخ و چشمهایش رامیخ کرد و گفت:
 این مزخرفات را برای آن ردیف می‌کنند که از حال و احوالت غافل شوی. اسم درست می‌کنند و لقب می‌دهند. دلشان خوش است. خر که گیر بیاورند تا هر کجا که انصافشان بگذارد جولان می‌دهند. خدا بیامرزد پدر بزرگت را یک خر بود نه کمتر و نه بیشتر. آنقدر به او لقب دادند و از آ نور بارش کردند که کمری شد. می‌آمدی و می‌دیدی، زمین‌گیر به زور  پوست خربزه‌ای  جلویش می‌انداختند .
فصل خرمن کوبی که رسید، خرها را برای خرمن کوبی بردند. از اینکه  پدر و مادرم را به هم بسته بودند ناراحت می‌شدم. هیچکس بهتر از یک خر خستگی خر را نمی‌فهمد. وقتی می‌دیدم مادرم دارد از نا می‌افتد می‌پریدم تا با تمام توان آن خرمن لعنتی را بکوبم و قال قضیه را بکنم. اما چنانم می‌زدند و می‌راندند که فرصت نمی‌کردم خودم را به آنها برسانم.
جان همه  خرهای ده به لب رسید تا خرمن کوبیده شد. من پرسیدم: چرا از این خرمن فقط کاهش نصیب ما می‌شود؟
پدر که هیچ مادر هم چشمانش را از حدقه  در آورد و گفت:

 ما که سهل است حتی گاوها هم از این گه‌ها  نمی‌خورند.
مادرم هنوز زنده بود که دو تا کیسه پر شن را به پشتم انداختند. از صبح تا غروب جفتک می زدم. اما چنان بسته بودند شان که  جدا شدنی نبود ند.  زورم می‌آمد کیسه‌های شن را بیخود و بی جهت اینور و آنور ببرم.
پدرگفت:
 
اینها به مرگ می‌گیرندت تا به تب راضی شوی.
 
همانطور هم شد. وقتی کیسه‌های شن را در آوردند و بچه کوچک ارباب را سوارکردند، چنان افتخاری به من دست داد که می خواستم چهار نعل بدوم. ولی مادر گفت:
 
از این افتخارات زیاد نصیبت خواهدشد. فقط مواظب باش، اگر خرسواری از بی عرضگی  بیفتد پوست خر را می‌کنند.
همان شب  پدر تنها به طویله آمد و به سراغ آخور نرفت. هر چه راجع به مادر پرسیدم سکوت کرد. نیمه‌های شب جفت پا زد به درطویله و  رفت. هنوز صدایش در گوشم می پیچد که فریاد زد: خدایا آنوقت صدای ما نزد تو بدترین صداهاست؟
مدتها گذشت من خر سرحالی شدم که در هر فرصتی عرعر می‌کردم. عرعر من سایر خران را هم به صدا در می‌آورد. روزی که همه همصدا شدیم، گرگها به نفت آباد حمله کردند. هر کس به جانبی شد.
من به غریبه‌ای پناه بردم. غریبه مرا به سرزمین‌های دور برد.
حالا از ورودم به این جا سالهاست که می‌گذرد. دلخورم. شب و روز عرعر می‌کنم. مردم خوششان می‌آید. اما هستند الاغ‌هایی که اخمهایشان را در هم می‌کشند.

 




نویسنده: رها آسمانی(دوشنبه 85/8/22 :: ساعت 9:35 عصر)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه