قهر چیه؟
دعوا بده
آشتی خوبه...
سپیده جُدیری
هفته نامه شهرگان
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
دختری، ابرو کمون و چِش سیا
ریزه میزه؛ قدِ انگشتای ما
لَباش همطعمِ عسل با کلوچه،
اولین دَفّه که اومد تو کوچه
راشو هی گرفت و رفت...
سَرِ راش هر چی پسر مِسَر می دید
کمونِ ابروشو تو هم می کشید
که: "خدا! خَسّه شدم
توی صد تا چاقویی که ساختی تو
من فقط چاقوی بی دَسّه شدم!..."
ناز و عشوه می فُروخ طَبَق طَبَق
همه ی مشتریاش
پسرای شَقّ و رَق،
یکی شون اومد جلو با چِشِ زاغ
تو دلش تنورِ داغ
گُف که: "ای نازکِ انگشدونه ای!
تو کدوم خونه ی خوشبَخ، تو یکی یه دونه ای؟
یه نیگام کن تا واسَت کو رو بیابون بکنم
تو صدام کن تا واسَت دشتو چراغون بکنم
من می خوام که خاکِ زیر پات باشم
اگه خواسّی غولومِ بابات باشم..."
بشنو از دختر انگشدونه ای:
یه نیگا به سر تا پای عاشقِ بیچاره کرد
قلوه ی لباشو خنده پاره کرد
گُف: "برو کَشکِتو بسّاب داداشی!
تو هنوز مونده غولومِ ما باشی!...
شبا وَختی که منو قاصدکا
خبر از عاشقِ شیدا می کُنَن
مادرم می گه: دارَن بختِ تو رو وا می کُنَن...
دَمِ در، خواسّگارام صف می کشن
مِثِ نخ رو همدیگه گولّه می شَن،
من و مادر تو خونه
سرِ نخ رو می کشیم وا نمی شه
- چِشاشون سبز و سیا،
آبی و زرد،
پُرِ عشق و غم و درد –
آخه من چیکار کنم؟ شوما برین بشون بگین:
- تو دلِ دخترِ انگشدونه ای، این همه چِش جا نمی شه!"
پسرا، اشکِ نمک
لبه ی آسّیناشون
همگی خورد و خمیر بود دلاشون
گفتن: "انگشدونه! مام خَسّه شدیم
توی صد تا چاقویی که ساخ خدا
همه مون چاقوی بی دَسّه شدیم...
ما می خوایم که خاکِ زیر پات باشیم
اگه خواسّی، غولومِ بابات باشیم..."
غمِ عشقو تو چِشاشون که می دید
و خدا رو تو صداشون می شنید
باز بهونه می گرفت،
تو چِشاش شیطونی لونه می گرفت،
اون می گفت:
"من از اون قندا می خوام
که تو دل آب می کُنین
من از اون شبا می خوام که تا سحر
چِشاتونو واسه من پر خون و بی خواب می کُنین
دل می خوام من، دلِ گرگ
یه دلِ خیلی بزرگ..."
یه دَفه یه گرگِ بد
مِثِ سیلابِ سیا
از سرِ کوچه اومد
پسرا رنگ به چهره شون نموند
خودشو هر کی تو سوراخی تپوند
جلوی چِشای گرگ
فقط انگشدونه موند
چِشای گرگو حسابی خون گرفت
رو سرِ دخترِ انگشدونه ای
ابر اومد... بارون گرفت؛
بارونی که سورمه ی چِشاشو شست
بارونی که غمزه ی نیگاشو شست
دیگه انگشدونه افسون شده بود
عاشقِ گرگِ بیابون شده بود...
اون رو پشتِ گرگِ بد، نشست و رفت
دِلا رو پشتِ سرش شیکست و رفت
پسرا ضجّه کِشون
می زدن تو سرشون:
"نرو انگشدونه! گرگه! تیکه پارَت می کنه
چِشاتو در میاره! کور و بیچارت می کنه
آخه اون وَخ دیگه انگشدونه، انگشدونه ی ما نمی شه
توی این کوچه ی تنگم دیگه هیچ دختری پیدا نمی شه!..."
ولی انگشدونه افسون شده بود
عاشقِ گرگِ بیابون شده بود...
"نرو انگشدونه!..."
رفت!
آره! انگشدونه رفت!...
آخ !
لب خند کو چک ام ، دوام بیار !
نمیر !
***********************************************************************
من فقط آدم نیستم واِلاّ آدم خوبی هستم!
من دستِ خود را هرطور که میشد باخت، بازی کردهام
و تا به من تن داده باشم همه راضی کردهام
دیگر به هر چه دادهام از دست میبالم
از هر لحاظ که بخواهید شوخی نمیکنم خیلی! خیلی هستم
تنها ضعفِ من این است...
من فقط آدم نیستم واِلاّ آدم خوبی هستم
همیشه در همه جایی با جنگ در نبردم، جز با خودم دوئل نکردم. نه
ذهنم اتاق ِ کوچکیست که مغزم هرشبه در آن بمبی کارمیگذارد
درزندگی ِ من کمکم دوستی هم در کار نیست شکر!
***************************************************************
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی...
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه ...
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می اید با من فریاد کند ...؟
*************************************************************************************
و خدا خر را آفرید....
و به او گفت: و تو یک خر خواهی بود. و مثل یک خر کار خواهی کرد و بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سرمی رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد.
خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم. و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد.
و خدا سگ را آفرید
و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود.
سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم.
و خداوند آرزوی سگ را برآورد.
و خدا میمون را آفرید
و به او گفت: تو یک میمون خواهی بود. از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد.
میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم.
و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.
و سرانجام خداوند انسان را آفرید
و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد.
انسان گفت: سرورم! من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خرنخواست زندگی کند و آن پانزده سالی که سگ نخواست زندگی کند و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده.
و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد.
و از آن زمان تا کنون
انسان بیست سال مثل انسان زندگی می کند.....
و پس از آن، سی سال مثل خر زندگی می کند، ازدواج می کند و مثل خر کار می کند و مثل خر بار می برد...
و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد.
و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند، از خانه این پسر به خانه آن دختر می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند.
و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست.
این مطلب البته در مورد آقایون هم صادقه زیاد به ریش خانوما نخندن