دوباره به زمین فکر می کنی
به کلاغهایی که ازآن چیزی می دانند
و از تو پنهان می کنند.
انگار کلاغها
همیشه حضورِ گذشته ای دورند
و از تاریکیِ دورتری آمده اند.
ما برای پر کردن این فاصله ها
به شعر پناه آورده ایم
به نقاشی.
و از ترس زمان
گوشه هایی از خودمان را
در همه ی اینها
برای زنده ماندن جا می گذاریم.
در زندگی اگر حرفی بزنی
زمان می گذرد
اینجا می توان برای همیشه گریست
برای همه ی نسلها
دیگر تو زنده ای
نه زمان.
اینجا میزبان همیشه تاریکی ست
و نورها
میهمانان گریز پای اند
که می توان در ناپایداری آنها
اندکی شادی کرد
اندکی خوشبخت بود
و همیشه دست تکان داد
همیشه بدرقه کرد
و دوباره منتظر ماند.
چقدر دلم می خواهد از این دنیا
سالها بعد
پا به بیرون بگذارم
و به دنیای شما داخل بشوم
و بگویم
همه چیز عوض شده است
و به دنیای خودم بر گردم.
به زمین فکر می کنم
که چشمهایش را بسته اند
و به او گفته اند
حالا پیدایمان کن.