صبح می شود و باز کودکی بهانه گیر
خستگی، ملال، غم، نان وچایی وپنیر
چشم را نمیشود روی صبح وا کنی
صبح چادری بسر،رفته پشت نان و شیر
صبح رخت های چرک، صبح کوه ظرف ها
در اتاق کوچکی،بازمیشوی اسیر
در خودت فشرده ای ابرهای تیره را
صبح تازه ات بخیر...آسمان دور و دیر
نه به دست و پا زدن دل رها نمی شود
یا پرنده شو بپر! یا به خانه خو بگیر
صبح، سیب صبح گل از دقیقه ها بچین
پیش از آنکه بسپری ، دل به خاک ناگزیر
از گلوی خسته ام، زندگی غزل بخوان
زیر دست و پای غم ای ترانگی نمیر!
(محبوبه ابراهیمی)