در زمانهای خیلی خیلی خیلی دور پادشاهی به سرش زد که تمام تاریخ را در کتابی تدوین کند .مورخین و نویسندگان چیره دست را طلب کرد و گرد هم آورد و آنچه در مخیله داشت به آنان فهماند.
مورخان و نویسندگان سالی دراز را صرف نوشتن و خواندن و نوشتن کردند تا کتابی نوشتند سخت عظیم و حجیم.پادشاه را اما خوش نیامد؛میدانید که شاهان حوصله و وقت کارهای باطلی مثل کتاب خواندن را ندارند!
پس مورخین بینوای چیره دست باز کاویدند و بریدند و کم کردند تا کتاب را نصف بلکه کمتر نمودند اما جناب شاه را باز خرسندی حاصل نشد...
کم کم می خواست بگوید عجب غ...که مورخی به فریادش رسید.مهلتی طلب کرد تا چکیده ی هر آنچه بوده را به حضور پادشاه عرضه کند. چنا ن که دانی برفت و چند روز بعد باز آمد با شعف و غرور فراوان.
تکه کاغذی در دست شاه گذاشت و گفت چکیده ی تاریخ تمام اعصار راتقدیم می کنم.
گل از گل شاه شکفت وقتی تمام گذشتگان را گرد هم مچاله و در هم در تکه کاغذی میان دستهای توانای خویش دید...
و آن چکیده چنین بود:آمدند؛ زیستند؛ رفتند...