سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 128451 | بازدیدهای امروز: 0
درباره خودم
رها آسمانی - اجازه هست؟
رها آسمانی
I believe in god kingdom, I believe in love,I believe we will live together some day but not in this lifetime,not in this shit world.believe me sweetie!!!7
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
1millionlovemessages.com

لینک های دیگر

















عاشق آسمونی
.: شهر عشق :.
مناجات با عشق
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
فهیمه
سورنا
آوای خیال
کاخ تنهایی من
دوم دام دات کام
وفادار دل شکسته
درباره ی رپ و دوست شدن با شما
http://EmpireOFwww.com
اشتراک
 
موسیقی وبلاگ
انباری
بهار65
تابستان65
پاییز65
یه پاییز تازه
زمستان64
زمستان 65
بهار 66
به بهار 66
تابستان 66
پاییز 1386
تابستان 1386
آفرینش

   

خدای خدایان چون در پایان هفتمین روز بر عرش بلند ایستاد و آفرینش خود را دید، هر آنچه اراده کرده بود، بود، اما نبود.

      

 اعتدال و منطق بر آفرینش چیره بود، خدای خدایان خود رب النوع خرد وعقل نیز بود؛ هر چیز بر مسیر جبر و قانون پایدار بود. همه بود؛ اما نبود.

      

 پس خدای خدایان اراده بر وجود را کنار گذاشت، از بلندای فرود آمد؛ و در دنیای قانونمند خود جریان یافت، در رگ های حیات، و این هشتمین روز بود.

      

 عرش خالی شده بود و خدای زمینی، که کودکان او را رب النوع عشق می خواندند، نخواست...نمی خواست تا "بشود". نمی خواست تا "بخواهد".

      

 اما خدایگان، آفرینش را هفت روزه خواستند، پس بر عرش نشستند ومصحف نگاشتند...

 

      




نویسنده: رها آسمانی(پنج شنبه 85/9/2 :: ساعت 10:29 عصر)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

زندگی

صبح می شود و باز کودکی بهانه گیر
خستگی، ملال، غم، نان وچایی وپنیر
چشم را نمیشود روی صبح وا کنی
صبح چادری بسر،رفته پشت نان و شیر
صبح رخت های چرک، صبح کوه ظرف ها
در اتاق کوچکی،بازمیشوی اسیر
در خودت فشرده ای ابرهای تیره را
صبح تازه ات بخیر...آسمان دور و دیر
نه به دست و پا زدن دل رها نمی شود
یا پرنده شو بپر! یا به خانه خو بگیر
صبح، سیب صبح گل از دقیقه ها بچین
پیش از آنکه بسپری ، دل به خاک ناگزیر
از گلوی خسته ام، زندگی غزل بخوان
زیر دست و پای غم ای ترانگی نمیر!
 

(محبوبه ابراهیمی)




نویسنده: رها آسمانی(چهارشنبه 85/9/1 :: ساعت 12:42 صبح)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

به جهنم به درک

                   توجه توجه؛سرقت از این وبلاگ آزاد است لازم نیست به روی خودتون هم بیارید که از کجا کش میرید ذکر منبع اصلا ضرورتی نداره

                                                                              همه که مث من خل نیستن منبع مطلب رو بنویسن

گله میکرد ز مجنون لیلی
که شده رابطه مان ایمیلی

حیف از آن رابطه ی انسانی
که چنین شد که خودت میدانی

عشق وقتی بشود داتکامی
حاصلش نیست بجز ناکامی

نازنین خورده مگر گرگ ترا
برده یا دات نت و دات ارگ ترا

بهرت ایمیل زدم پیشترک
جای سابجکت نوشتم به درک

به درک گر دل من غمگین است
به درک گر غم من سنگین است

به درک رابطه گر خورده ترک
قطع آنهم به جهنم به درک

آنقدر دلخور از این ایمیلم
که به این رابطه هم بی میلم

مرگ لیلی نت و مت را ول کن
همه را جای
OK کنسل کن

OFF کن کامپیوتر را جانم
یار من باش و ببین من
ON ام

اگرت حرفی و پیغامی هست
روی کاغذ بنویسش با دست

نامه یک حالت دیگر دارد
خط تو لطف مکرر دارد

خسته از font و ز format شده ام
دلخور از گِردِلی @ (ات) شده ام ….


کرد ریپلای به لیلی مجنون
که دلم هست از این سابجکت خون

باشه فردا تلفن خواهم کرد
هرچه گفتی که بکن خواهم کرد

زودتر پیش تو خواهم آمد
هی مرتب به تو سر خواهم زد

راست گفتی تو عزیزم لیلی
دیگر از من نرسد ایمیلی

نامه ای پست نمودم بهرت
به امیدی که سرآید قهرت
...

(اصغر آقا دات کام)H.KHORSANDI




نویسنده: رها آسمانی(شنبه 85/8/27 :: ساعت 10:54 عصر)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

زنده یاد عمران صلاحی

در پاسخ‌ یک‌ نامه‌
نامة‌ من‌ باز قدری‌ دیر شد
«
مدتی‌ این‌ مثنوی‌ تأخیر شد»
فکر کردی‌ نامه‌ات‌ را باد برد
یا فلانی‌ دوست‌ را از یاد برد
گفته‌ای‌ شل‌ گشته‌ پیچ‌ خنده‌ات‌
غم‌ شده‌ سنجاق‌ در پرونده‌ات‌
نیست‌ در مکتوب‌ تو آن‌ لحن‌ شاد
خنده‌هایت‌ را حسابی‌ برده‌ باد
طنز خود را در کجا کردی‌ نهان

برکشیدی‌ از چه‌ رو زیپ‌ دهان‌
بسته‌ای‌ شاید حکایت‌ خانه‌ را
کرده‌ای‌ گم‌ خندة‌ رندانه‌ را
نامه‌ات‌ خالی‌ است‌ از شادی‌ و شور
پس‌ کجا شد آن‌ نشاط‌ و آن‌ سرور
راست‌ گفتی‌ شعر من‌ غمگین‌ شده‌
چهره‌اش‌ هم‌ اندکی‌ پرچین‌ شده‌
روی‌ دیواری‌ اگر بینند چاک‌
خنده‌ از روی‌ لبش‌ سازند پاک‌
روی‌ شاخه‌ گر بخندد یک‌ انار
می‌کنندش‌ آب‌لمبو با فشار
بخیة‌ کفشم‌ اگر خندان‌ شود
این‌ گرفتاری‌ دوصد چندان‌ شود
گر بخندد لحظه‌ای‌ کبک‌ دری‌
می‌زنندش‌ تا بیفتد یک‌ وری

 

اگه بقیه‏شو می خوای کلیک کن باور کن منفجر نمیشه ...


نویسنده: رها آسمانی(پنج شنبه 85/8/25 :: ساعت 11:27 عصر)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...

بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

داستان یک خر

هفته نامه شهرگان/عبدالقادر بلوچ

من در روستایی به نام «نفت آباد» به دنیا آمدم. پدرم خری پر کار بود. از صبح تا غروب کار می‌کرد و به جز عرعرهای معمولی که هر خری می‌کند کار به کار کسی نداشت.
 مادرم  حیوان زجر کشیده‌ای بود  که بستگی به حجم کار و بزرگی بار تا جاییکه  می‌شد بارش می‌کردند .
ما چون خر بودیم زندگی حیوانی‌ای  داشتیم. پدر می‌گفت:
 چیز زیادی وجود ندارد که یک خر یاد بگیرد. پالان و آخور و توبره و بار. خر شانس باشی که سیخ و سنبه‌ای در کارت نباشد.
مادرم  عرعر هم نمی‌کرد. مگس و پشه‌های سمج  که خیلی  اذیت می‌کردند، یک بار پلکش را می‌بست و باز می‌کرد.  به نظر می‌آمد که حرفی برای گفتن دارد اما گفتن را بی فایده می‌داند. سر حال که بود با دندانهایش از کمر تا گردنم را  آهسته گاز می‌گرفت. کنارش آرام می‌گرفتم و همراهش به فکری عمیق به هیچ و همه چیز فرو می‌رفتم.
روز جمعه که از کار خبری نبود، پدر خر غلتی می‌زد و گرد و خاکی به پا می‌کرد. اگر کاه جوی مفصلی می‌خورد به سؤالهایم جوابکی می‌داد.
در ساعات بی کاری ارباب از پدر بزرگم تعریف می‌کرد:
 خری بود الاغ منش از آن دراز گوشان راهوار و چابک.
 خیلی دلم می‌خواست راجع به او بدانم. برای همین در موقعیتی مناسب در باره‌اش از پدر پرسیدم. گوشهایش را سیخ و چشمهایش رامیخ کرد و گفت:
 این مزخرفات را برای آن ردیف می‌کنند که از حال و احوالت غافل شوی. اسم درست می‌کنند و لقب می‌دهند. دلشان خوش است. خر که گیر بیاورند تا هر کجا که انصافشان بگذارد جولان می‌دهند. خدا بیامرزد پدر بزرگت را یک خر بود نه کمتر و نه بیشتر. آنقدر به او لقب دادند و از آ نور بارش کردند که کمری شد. می‌آمدی و می‌دیدی، زمین‌گیر به زور  پوست خربزه‌ای  جلویش می‌انداختند .
فصل خرمن کوبی که رسید، خرها را برای خرمن کوبی بردند. از اینکه  پدر و مادرم را به هم بسته بودند ناراحت می‌شدم. هیچکس بهتر از یک خر خستگی خر را نمی‌فهمد. وقتی می‌دیدم مادرم دارد از نا می‌افتد می‌پریدم تا با تمام توان آن خرمن لعنتی را بکوبم و قال قضیه را بکنم. اما چنانم می‌زدند و می‌راندند که فرصت نمی‌کردم خودم را به آنها برسانم.
جان همه  خرهای ده به لب رسید تا خرمن کوبیده شد. من پرسیدم: چرا از این خرمن فقط کاهش نصیب ما می‌شود؟
پدر که هیچ مادر هم چشمانش را از حدقه  در آورد و گفت:

ادامه مطلب...


نویسنده: رها آسمانی(دوشنبه 85/8/22 :: ساعت 9:35 عصر)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...

بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

قهر و آشتی...

 

قهر چیه؟

دعوا بده

آشتی خوبه...




نویسنده: رها آسمانی(جمعه 85/8/19 :: ساعت 11:49 عصر)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

قصه‌ی انگشدونه

سپیده جُدیری
هفته نامه شهرگان

یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
دختری، ابرو کمون و چِش سیا
ریزه میزه؛ قدِ انگشتای
ما
لَباش همطعمِ عسل با کلوچه،
اولین دَفّه که اومد تو کوچه
راشو هی گرفت
و رفت...

سَرِ راش هر چی پسر مِسَر می دید
کمونِ ابروشو تو هم می
کشید
که: "خدا! خَسّه شدم
توی صد تا چاقویی که ساختی تو
من فقط چاقوی بی
دَسّه شدم!..."

ناز و عشوه می فُروخ طَبَق طَبَق
همه ی مشتریاش
پسرای
شَقّ و رَق،

یکی شون اومد جلو با چِشِ زاغ
تو دلش تنورِ داغ
گُف که: "ای
نازکِ انگشدونه ای!
تو کدوم خونه ی خوشبَخ، تو یکی یه دونه ای؟
یه نیگام کن
تا واسَت کو رو بیابون بکنم
تو صدام کن تا واسَت دشتو چراغون بکنم
من می خوام
که خاکِ زیر پات باشم
اگه خواسّی غولومِ بابات باشم
..."

بشنو از دختر انگشدونه ای:
یه نیگا به سر تا پای عاشقِ
بیچاره کرد
قلوه ی لباشو خنده پاره کرد
گُف: "برو کَشکِتو بسّاب
داداشی!
تو هنوز مونده غولومِ ما باشی
!...
شبا وَختی که منو قاصدکا
خبر از
عاشقِ شیدا می کُنَن
مادرم می گه: دارَن بختِ تو رو وا می کُنَن
...
دَمِ در،
خواسّگارام صف می کشن
مِثِ نخ رو همدیگه گولّه می شَن،
من و مادر تو
خونه
سرِ نخ رو می کشیم وا نمی شه
- چِشاشون سبز و سیا،
آبی و
زرد،
پُرِ عشق و غم و درد

آخه من چیکار کنم؟ شوما برین بشون بگین
:
- تو
دلِ دخترِ انگشدونه ای، این همه چِش جا نمی شه!"

پسرا، اشکِ نمک
لبه ی آسّیناشون
همگی خورد و خمیر بود
دلاشون
گفتن: "انگشدونه! مام خَسّه شدیم
توی صد تا چاقویی که ساخ خدا
همه
مون چاقوی بی دَسّه شدیم...
ما می خوایم که خاکِ زیر پات باشیم
اگه خواسّی،
غولومِ بابات باشیم..."

غمِ عشقو تو چِشاشون که می دید
و خدا رو تو صداشون می
شنید
باز بهونه می گرفت،
تو چِشاش شیطونی لونه می گرفت،
اون می
گفت:
"من از اون قندا می خوام
که تو دل آب می کُنین
من از اون شبا می خوام
که تا سحر
چِشاتونو واسه من پر خون و بی خواب می کُنین
دل می خوام من، دلِ
گرگ
یه دلِ خیلی بزرگ
..."

یه دَفه یه گرگِ بد
مِثِ سیلابِ سیا
از سرِ کوچه
اومد
پسرا رنگ به چهره شون نموند
خودشو هر کی تو سوراخی تپوند
جلوی چِشای
گرگ
فقط انگشدونه موند
چِشای گرگو حسابی خون گرفت
رو سرِ دخترِ انگشدونه
ای
ابر اومد... بارون گرفت؛
بارونی که سورمه ی چِشاشو شست
بارونی که غمزه
ی نیگاشو شست
دیگه انگشدونه افسون شده بود
عاشقِ گرگِ بیابون شده
بود...

اون رو پشتِ گرگِ بد، نشست و رفت
دِلا رو پشتِ سرش شیکست
و رفت
پسرا ضجّه کِشون
می زدن تو سرشون
:
"نرو انگشدونه! گرگه! تیکه پارَت
می کنه
چِشاتو در میاره! کور و بیچارت می کنه
آخه اون وَخ دیگه انگشدونه،
انگشدونه ی ما نمی شه
توی این کوچه ی تنگم دیگه هیچ دختری پیدا نمی
شه!..."

ولی انگشدونه افسون شده بود
عاشقِ گرگِ بیابون شده
بود...

"نرو انگشدونه!..."
رفت
!
آره! انگشدونه
رفت!...

قصه مون به سر رسید
دیگه انگشدونه رو
تو کوچه هیشکی
ندید.



نویسنده: رها آسمانی(چهارشنبه 85/8/17 :: ساعت 4:13 عصر)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

ما که رفتیم...تقدیم به شما دلشکنان....

             آخ !
                لب خند کو چک ام ، دوام بیار !
                                          نمیر !


  ***********************************************************************

من فقط آدم نیستم واِلاّ آدم خوبی هستم!

من دستِ خود را هرطور که می‌شد باخت، بازی کرده‌ام

 و تا به من تن داده باشم همه راضی کرده‌ام

دیگر به هر چه داده‌ام از دست      می‌بالم

از هر لحاظ که بخواهید شوخی نمی‌کنم      خیلی!    خیلی هستم

تنها ضعفِ من این است...

 

من فقط آدم نیستم واِلاّ آدم خوبی هستم

همیشه در همه جایی با جنگ در نبردم، جز با خودم دوئل نکردم. نه

 ذهنم اتاق ِ کوچکی‌ست که مغزم هرشبه در آن بمبی کارمی‌گذارد

درزندگی ِ من کم‌کم دوستی هم در کار نیست    شکر!

***************************************************************

مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
 
من دچار خفقانم خفقان
 من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم 
 آی...
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم

لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه ...

می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد 
 مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می اید با من فریاد کند ...؟

*************************************************************************************

 




نویسنده: رها آسمانی(سه شنبه 85/8/16 :: ساعت 12:26 عصر)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

حالا که هیشکی سراغم نمی‏یاد...




نویسنده: رها آسمانی(یکشنبه 85/8/14 :: ساعت 9:23 عصر)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

آه ای زندگی منم که هنوز...

 




نویسنده: رها آسمانی(شنبه 85/8/13 :: ساعت 12:22 صبح)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

<   <<   6   7   8   9   10      >