سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 128447 | بازدیدهای امروز: 5
درباره خودم
رها آسمانی - اجازه هست؟
رها آسمانی
I believe in god kingdom, I believe in love,I believe we will live together some day but not in this lifetime,not in this shit world.believe me sweetie!!!7
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
1millionlovemessages.com

لینک های دیگر

















عاشق آسمونی
.: شهر عشق :.
مناجات با عشق
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
فهیمه
سورنا
آوای خیال
کاخ تنهایی من
دوم دام دات کام
وفادار دل شکسته
درباره ی رپ و دوست شدن با شما
http://EmpireOFwww.com
اشتراک
 
موسیقی وبلاگ
انباری
بهار65
تابستان65
پاییز65
یه پاییز تازه
زمستان64
زمستان 65
بهار 66
به بهار 66
تابستان 66
پاییز 1386
تابستان 1386
نامه
نامه مادر غضنفر به پسرش
غضنفر جان سلام! ما اینجا حالمان خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد. بهش گفتم که این غضنفر ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند

وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم. پدرت توی صفحه حوادت خوانده بود که بیشتر اتفاقا توی 10 کیلومتری خانه ما اتفاق میافته. ما هم 10 کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم. اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روزنامه بدهد. آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده و اینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان

آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد. اولیش 4 روز طول کشید ،‌دومیش 3 روز . ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید

غضنفر جان،‌آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم. آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم

پدرت هم که کارش را عوض کرده. میگه هر روز 800 ، 900  نفر آدم زیر دستش هستن. از کارش راضیه الحمدالله. هر روز صبح میره سر کار تو بهشت زهرا،‌ چمنهای اونجا رو کوتاه میکنه و شب میاد خونه

ببخشید معطل شدی. جعفر خان کفاش رفته بود دستشویی حالا برگشت

دیروز خواهرت فاطی را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مایو یه تیکه بپوشن. این دختره هم که فقط یه مایو بیشتر نداره،‌اون هم دوتیکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جایی قد نمیده. خودت تصمیم بگیر که کدوم تیکه رو نپوشی  

اون یکی خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نمیدونم بچه اش دختره یا پسره . فهمیدم بهت خبر میدم که بدونی بالاخره به سلامتی عمو شدی یا دایی

راستی حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بندازن. حسن آقا هم طفلکی وقتی داشت زیر دریا برای مرحوم پدرش قبرمیکند نفس کم آورد و مرد!‌شرمنده

همین دیگه .. خبر جدیدی نیست
قربانت .. مادرت

راستی:‌غضنفر جان خواستم برات یه خرده پول پست کنم، ‌ولی وقتی یادم افتاد که دیگه
 

__________________________________________________




نویسنده: رها آسمانی(شنبه 85/10/16 :: ساعت 10:39 صبح)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

تاریخ به روایت ننه کلاغه

در زمانهای خیلی خیلی خیلی دور پادشاهی به سرش زد که تمام تاریخ را در کتابی تدوین کند .مورخین و نویسندگان چیره دست را طلب کرد و گرد هم آورد و آنچه در مخیله داشت به آنان فهماند.

مورخان و نویسندگان سالی دراز را صرف نوشتن و خواندن و نوشتن کردند تا کتابی نوشتند سخت عظیم و حجیم.پادشاه را اما خوش نیامد؛میدانید که شاهان حوصله و وقت کارهای باطلی مثل کتاب خواندن را ندارند!

پس مورخین بینوای چیره دست باز کاویدند و بریدند و کم کردند تا کتاب را نصف بلکه کمتر نمودند اما جناب شاه را باز خرسندی حاصل نشد...

کم کم می خواست بگوید عجب غ...که مورخی به فریادش رسید.مهلتی طلب کرد تا چکیده ی هر آنچه بوده را به حضور پادشاه عرضه کند. چنا ن که دانی برفت و چند روز بعد باز آمد با شعف و غرور فراوان.

تکه کاغذی  در دست شاه گذاشت و گفت چکیده ی تاریخ تمام اعصار راتقدیم می کنم.

گل از گل شاه شکفت وقتی تمام گذشتگان را گرد هم مچاله و در هم در تکه کاغذی  میان دستهای توانای خویش دید...

و آن چکیده چنین بود:آمدند؛ زیستند؛ رفتند...




نویسنده: رها آسمانی(جمعه 85/10/8 :: ساعت 11:42 صبح)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

چگونه با یک اثر هنری ارتباط برقرار کنیم؟

موسیقی با ما چه می کند؟

باید ابتدا شنیدن یک تم یا ملودی را کاملا بیاموزیم و آنرا به صورت یک روح مستقل درک کنیم،تمییز دهیم،محدود کنیم و مجزا سازیم.

سپس باید تلاش کنیم تا آن را با همه ی غرابتش  با حسن نیت تحمل کنیم و با شکیبایی و علاقه ،واضح ساخته و بیان آنرا بپذیریم.
سرانجام لحظه ای فرا می رسد که ما به آن عادت می کنیم و آنرا انتظار می کشیم و فکر می کنیم  اگر نباشد برایش دلتنگ می شویم.

از آن لحظه به بعد این آهنگ بی وقفه سحر حضور خود را چنان بر ما تحمیل می کند که به عاشقانی متواضع و شیفتگانی سرمست تبدیل می شویم و در دنیا چیزی جز آن نمی خواهیم.

این وضع تنها در موسیقی مصداق ندارد،ما دوست داشتن هر چیزی را (هر اثر هنری )که اکنون دوست داریم بهمین شیوه فراگرفته ایم

و به خاطر حسن نیت، شکیبایی، عدالت و  ملاطفت خود نسبت به چیزهایی که برای ما غریب هستند، سرانجام پاداش می گیریم.

زیرا چیزهای غریب به تدریج خود را آشکار می کنند و در نظر ما به صورت زیباییهای وصف ناپذیر و دیده نشده جلوه می کنند. این پاداش شکیبایی و میهمان نوازی ماست. راه دیگری وجود ندارد...(فردریش نیچه)




نویسنده: رها آسمانی(جمعه 85/10/8 :: ساعت 11:40 صبح)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

آنچه میان من و آن مرد گذشت..._ نادر ابراهیمی

آنچه میان من و آن مرد گذشت...

مرد‏‏، به آسانی، روی تبسم محوی که داشتم خط کشید

و من

نه برای آنکه جهادی را آغاز کنم

بلکه تنها به دلیل تعجبم با صدای بلند خندیدم.

و مرد، روی صدای بلند خنده‏ام خط کشید.

و جنگ، اینگونه آغاز شد

بی‏آنکه من، خواهان جنگی باشم.

راه رفتم،

روی راه رفتنم خط کشید.

نگریستم، روی نگاه کردنم خط کشید.

سخن گفتم،

روی سخن گفتنم- گرچه چندانکه باید،

زیرکانه و دلیرانه نبود خط کشید.

روی تمام آهنگهایی که دوست داشتم خط کشید.

روی همه‏ی شعرهای قدیمی و محبوبم خط کشید.

روی تمام نوشته‏هایم، که در آنها، براستی

هیچ چیز به جز عشق کودکانه‏یی

به وطن، وجود نداشت، خط کشید.

و هنوز برای آنکه به گریه بیفتم، بقدر کافی‏، وقت بود.

پس به خورشید نگاه کردم، روی خورشیدم خط کشید.

به زمین زیر پایم نگاه کردم

روی زمینم، زمین مقدسم خط کشید.

و این، کار ما شد، کار بی‏سرانجام ما:

من می‏جستم و می‏یافتم، او، بی‏رحمانه خط می‏کشید.

هنوز برای آنکه به زانو درآیم و التماس کنم، وقت بود.

پس، روی باغی که کشیده بودم خط کشید

و روی طینت رنگ.

روی پرنده‏یی که پرواز داده بودم خط کشید

و روی ذات پرواز

روی گلی که دلشکسته بوییدم خط کشید

و روی ماهیت عطر

و چون عاشق شدم و روی عشقم خط کشید،

فریاد زدم: این دیگر یک مساله‏ی کاملاً شخصی بود.

تو حق نداشتی روی آن خط بکشی.

و او، روی فریادم خط کشید.

تنها در این لحظه بود که به گریه افتادم

و او فرصت یافت که روی گریه‏ام، خطی بکشد.

پس اینگاه

به گرداگرد خویش نگاه کردم

و دیدم که تمام زندگی‏ام را خط‏خطی کرده است.

تنها اگر‏، یک روز صبح به او سلام می‏کردم

روی سلامم خط نمی‏کشید

و چون نکردم، و سکوت کردم

و در سکوت، گذشتم

روی پهنای سکوتم خط کشید؛

خطی که بوی خون می‏داد

و سرانجام

بر ارتفاعی دست یافت

بر ارتفاعی نشست

و از آن ارتفاع، مرا پیروزمندانه نگریست

و پیروزمندانه گفت:

” اینک، تو، هیچ چیز نداری، هیچ چیز.

هیچ چیز ....”

و من، آرام و غمزده گفتم:

برای من، هنوز هم یک رؤیای ژرف مانده است

یک رؤیای بسیار ژرف رنگین،

چیزی که در جنین حافظه، محفوظ است،

چیزی که تو هرگز نمی‏توانی روی آن خطی بکشی،

در هیچ زمانی

و در هیچ مکانی.

و تا چیزکی خط نخورده باقی‏ست

در ارتفاع نیز برای تو عذاب و خشم بسیار است...




نویسنده: رها آسمانی(یکشنبه 85/10/3 :: ساعت 3:15 عصر)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

آیا؟

آیا دوباره گیسوان کودکی ام را در باد شانه خواهم کرد؟و در باغچه زنبقها را دوباره خواهم دید؟

دوباره پشت پنجره خواهم نشست؟و گریه خواهم کرد؟و دلتنگیهایم را با آیینه ی روی دیوار

شریک خواهم شد؟

چرا تمام روزهای خدا پنج شنبه است؟چرا همیشه دلتنگم ومنتظر؟وهیچ نیمه ای این نیمه را تمام نمی کند؟

کسی که می خواست مرا به میهمانی" کبکها" ببرد وبه آفتاب معرفی کند کدام گوری رفته است؟                 رها


نویسنده: رها آسمانی(یکشنبه 85/9/19 :: ساعت 11:7 عصر)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

دلتنگی صورتی

دلم خوش است که انسانم؛دلم خوش است که غم دارم؛دلم خوش است که چیزی را نهان درون دلم دارم .دلم خوش است که دل دارم...

 ولی چه فایده از اینهمه دلخوشیهای پوچ و بیهوده؟وقتی هنوز در نیافته ام که کیستم و از چه داده‏اند فرمان زیستم؟

چه سود از این بیحاصل ویران وقتی به جستجوی انسان در هر خرابه و آبادی سرگردان نیافتم آنچه را که می جستم یا دیدم و نشناختم و از دست دادم؟ نمی دانم ...

چه گمان بی حاصلی داشتم آن زمان که می پنداشتم دلشده‏ای از نژاد پیامبر گونه‏ی شاعرانم و دیدم به چشمهای خیس خویش که هر که داعیه‏ی شاعری دارد در ظل خویش منتقدانی معتقد دارد که مومنانه بر رسالتش گواهی میدهند و من نداشتم پس به رسالت خود پنداشته ایمان نیاوردم و خویش را انکار کردم  از صمیم همین زندگی و دل به وادی دیگر سپردم:نقاشی...

پی رنگ و نور و بوم و قلم رفتم اما فرزانگان رنگ و بوم و قلم نیز بر خط و ربط بی ربطم خندیدند پس خویش رابه بی حرفی و کهنگی منتسب کردم و از این وادی نیز پای کشان برون شدم...

به هزار شیوه هزار راه را رفتم و هزاران بار دلشکسته و نومید باز گشتم به سراغاز خویش

و اینک می دانم هیچ نیستم و هیچ حرفی برای گفتن ندارم و هیچ رسالتی برای انجام در این جهان پهناور بر دوش ناتوان من ننهاده اند بیهوده خویش را معطل و ملول بر مدار این تکرار بیهوده می چرخانم و دلتنگی میکنم...دریغا که دریافته ام مرگ نیز مرا از این کسالت و دلتنگی رها نخواهد کرد...

و چه تلخ است و دردناک دریافتن این نکته که هیچ نیستی و بیهوده میپرسیدی از خویش و از خدا، که کیستی...

باور ویران کننده ‏ایست باور هیچ بودن و من ویرانه‏ای از پوچی و بیهودگی هستم مرا دریاب ای مرگ ای مرگ عزیز که می ترسم دیگر تو هم به مذاقم شیرین نیایی از بس که دیر مانده‏ام در این ویرانه‏ی دنیا و با دست خود تیشه بر ریشه های مانده می‏زنم...

و سیاه می کنم لوحه‏ی خویش را هر روز بیش از دیروز .................................... 

 




نویسنده: رها آسمانی(چهارشنبه 85/9/15 :: ساعت 4:14 عصر)
لینک های مرتبط:
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

حیف ...

بدترینِ برادرانت، کسی است که تو را به مدارانیازمند کند و به عذرخواهی ناچارت سازد .

                                 امام علی (ع)




نویسنده: رها آسمانی(یکشنبه 85/9/12 :: ساعت 9:53 عصر)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

مردها و زنها

@مرد ها مثل چی هستند ؟

 *مردها مثل « مخلوط کن » هستند
 در هر خانه یکی از آنها هست ولی نمیدانید به چه درد میخورد

 *مردها مثل « آگهی بازرگانی » هستند
 حتی یک کلمه از چیزهائی را که میگویند نمیتوان باور کرد

 *مردها مثل « کامپیوتر » هستند
 کاربری شان سخت است و هرگز حافظه ای قوی ندارند

 *مردها مثل « سیمان » هستند
 وقتی جائی پهنشان میکنی باید با کلنگ آنها را از جا بکنی

 *مردها مثل « طالع بینی مجلات » هستند
 همیشه به شما میگویند که چه بکنید و معمولاً اشتباه می گویند

 *مردها مثل « جای پارک » هستند
خوب هایشان قبلا" اشغال شده و آنهائی که باقی مانده اند یا کوچک هستند یا جلوی درب منزل مردم

 *مردها مثل « پاپ کورن » ( ذرت بو داده ) هستند
 بامزه هستند ولی جای غذا را نمی گیرند 

  *مردها مثل « باران بهاری » هستند
 هیچوقت نمیدانید کی می آیند ، چقدر ادامه دارد و کی قطع میشود

 *مردها مثل « پیکان دست دوم » هستند
 ارزان هستند و غیر قابل اطمینان 

  *مردها مثل « موز » هستند
 هرچه پیرتر میشوند وارفته تر میشوند

 *مردها مثل « نوزاد » هستند
در اولین نگاه شیرین و با مزه هستند اما خیلی زود از تمیز کردن و مراقبت از آنها خسته می شوید

@خانمها مثل چی هستند؟

 

خانمها مثل نرم افزار هستند

روى آقایون که سخت افزارند سوار مى شوند.

 

خانمها مثل رادیو هستند :
هر چى مى خواهند مى گویند ولى هر چه بگویى نمى شنوند.

خانمها مثل شبکه اینترنت هستند :
از هر موضوعى یک فایل اطلاعاتى دارند.

خانمهامثل چسب دوقلو هستند :
اگر دستشان با گوشى تلفن مخلوط شد, دیگر باید سیم را برید.

خانمها مثل موتور گازى هستند :
پر سر و صدا , کم سرعت , کم طاقت

خانمها مثل رعد و برق هستند :
اول برق چشمهاشون مى رسه , بعد رعد صداشون.

خانمها مثل لیمو شیرین هستند :
اول شیرین و بعد تلخ مى شوند.

خانمها مثل موبایل هستند :
هر وقت کارى مهم پیش مى آید در دسترس نیستند.

خانمها مثل گچ هستند :
اگر چند دقیقه مدارا کنید آنچنان سخت مى شوند که هیچ شکلى نمى گیرند.

خانمها مثل کنتو ر برق هستند :
هر از چند سالى یکبار سن آنها صفر مى شود.

خانم مثل فلزیاب هستند :
هرگاه از نزدیکى طلافروشى رد مى شوند عکس العمل نشان مى دهند.

 

منبع رو لو نمی دمشرمنده





نویسنده: رها آسمانی(شنبه 85/9/11 :: ساعت 2:34 عصر)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

سفره خالی

یاددارم یک غروب سرد سرد
میگذشت از توی کوچه دوره گرد
دوره گردم دار قالی می خرم
دست اول جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
اشک دور چشم بابا حلقه بست
عاقبت اهی زد و بغضش شکست
اول سال است و نان در سفره نیست
ای  خدا شکرت  ولی این  زندگیست
بوی نان تازه هوش از ما ربود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
صورتش دیدم که لک بر داشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
باز اواز درشت دوره گرد
پرده اندیشه ام را پاره کرد
دوره گردم دار قالی می خرم
دست اول جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
خاهرم بی روسری بیرون دوید
گفت اقا سفره خالی میخری

 

شاعر رو فراموش کردم امیدوارم خدا منو ببخشه...




نویسنده: رها آسمانی(سه شنبه 85/9/7 :: ساعت 12:10 عصر)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

تو... خدا شدی
نور را پیمودیم دشت طلا را درنوشتیم
افسانه را چیدیم و پلاسیده فکندیم
 کنار شن زار آفتابی سایه بار ما را نواخت
 درنگی کردیم
بر لب رود پهناور رمز
رویاها را سر بریدیم
ابری رسید و ما دیده فرو بستیم
ظلمت شکافت زهره را دیدیم و به ستیغ برآمدیم
آذرخشی فرود آمد و ما را در نیایش فرو دید
 لرزان گریستیم خندان گریستیم
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم
 سیاهی رفت سر به آبی آسمان سودیم در خور آسمان ها شدیم
سایه را به دره رها کردیم لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم
سکوت ما به هم پیوست وما ما شدیم
 تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید
 آفتاب از چهره ما ترسید
 دریافتیم و خنده زدیم
 نهفتیم و سوختیم
 هر چه بهم تر تنهاتر
از ستیغ جداشدیم
 من به خاک آمدم و
بنده شدم
تو بالا رفتی و خدا شدی



نویسنده: رها آسمانی(دوشنبه 85/9/6 :: ساعت 6:8 عصر)
لینک های مرتبط: هرچه میخواهد دل تنگم-دل تنگت-دل تنگش...
بذار بفهمم که تــو اینجا بودی رد پای دوستانه

<      1   2   3   4   5   >>   >